همقدم با ملائک
پنجعلی از جملهٔ کسانی بود که بسیار در معرفت حق تعالی خودش را بالا کشید.
در نیمه دوم بهمن ماه سال ۱۳۶۰ در آخرین روزهای دوره آموزشی پاسداری در پادگان آموزشی، ما را به اردوگاه صحرایی بردند و در یک جای کوهستانی چادر زدیم. هر روز در کلاس های مختلفی شرکت میکردیم. صبح یکی از روزها به طور اتفاقی فهمیدیم که قرار است شب آینده شبیخون و آموزش عملیات در شب و شرایط سخت انجام شود. مخفیانه سوزن اسلحههایمان را در آورده و در داخل کیسه خواب گذاشتیم و با بقیه هم دورهایها به کلاس روزانه رفتیم.
در غیاب ما مسئولین آموزشی از تمام اردوگاه، تفنگها را جمع و سوزنهایشان را درآورده بودند. عصر، همه اردوگاه را به خط کردند و گفتند همه با تمام تجهیزات و اسلحه آماده باشند. همه رفتیم و اسلحه و تمام تجهیزاتمان را برداشتیم و دوباره به صف شدیم. بچهها موقع بازدید اسلحهها متوجه شدند که سوزن اسلحهها برداشته شده، موضوع را که به مسئولان آموزشی گفتند، آنها پاسخ دادند: بی مبالاتی از خودتان است باید در اردوگاه نگهبان میگذاشتید، بلکه بجای مربیان، دشمن وارد اردوگاه میشد؟! من و پنجعلی به مسئول آموزش گفتیم ما سوزن اسلحههامون را برداشته بودیم تا از اسلحه خودمان بر علیه خودمان
کسی نتواند استفاده کند،
او که تا آن لحظه، از کامل بودن سلاح ما خبر نداشت گفت: حالا که اینجور شد شما دو تا نمیخواهد همراه ما بیابید، بمانید و از اردوگاه حفاظت کنید.
همه اردوگاه به ستون یک از کنار ما به جای نا معلوم و خیلی دوری رفتند.
آرام آرام غروب شد و تاریکی همه جا را گرفت، به نوبت نمازهایمان را خواندیم و مشغول گشت زنی در اطراف اردوگاه شدیم. هوا خیلی سرد بود و برف همه جا را سفید پوش کرده بود ما دو نفر در خلاف جهت همدیگر حرکت میکردیم و تا جایی که مشرف به اطراف بود میرفتیم و دوباره به طرف چادرها بر میگشتیم. تا اینکه به همدیگر میرسیدیم و بعد از احوالپرسی مختصری مسیرمان را ادامه میدادیم.
آن شب تا صبح به همین منوال بدون هیچ استراحتی گشت زنی کردیم و عجیب اینکه در یک شب در جاهای مختلف آن کوهستان وضعیت هوایی و دمایی مختلفی را تجربه کردیم!
در خط الرأس ها هوا سرد و کولاک بود، در بعضی جاها بارشی نبود ولی بسیار سوز سرد بود.
شهید اکرمی قوشچی و قلی پور
کم کم هوا گرگ و میش شد و فهمیدیم که وقت نماز صبح شده، پنجعلی جایی را به من نشان داد و گفت: من در بالا نگهبانی میدهم شما برو پایین کنار چشمه، مثل گوشهای از بهشت است، نمازت را بخوان و بیا بالا تا من هم بروم نمازم را بخوانم، رفتم کنار چشمه، واقعأ هیچ خبری از سرما و برف نبود. حتی پایین چشمه سبزی تازه هم بود، نمازم را سریع خواندم و دوباره آماده گشت زنی شدم. پنجعلی هم رفت نمازش را خواند، آن شب از فاصله خیلی دور صدای انفجار و رگبار مسلسل می شنیدیم و حسابی نگران دوستانمان بودیم ولی به لطف خدا بر استرسمان غلبه کردیم و با ذکر صلوات، صبر کردیم تا اینکه حدود ساعت ۹ صبح ، همه دوستان و مربیان به سلامتی به اردوگاه برگشتند.
آن شب در خاطره من با چندین تجربه و تعجب از رفتار شهید پنجعلی اکرمی قوشچی ثبت شد.
شهید شدن آسان نیست. بصیرت، ایمان، یقین و عمل صالح با نیت الهی و مطابق سیره و سنت نبوی میخواهد که نصیب هر کسی نمیشود ، امیدوارم خداوند مهربان، این شهید و دیگر شهدای اسلام را قرین رحمت واسعه خود قرار دهد و عاقبت امور همه ما را با ظهور منجی بشریت ختم به خیر نماید، ان شاء الله.
به روایت پرویز قلی پور
شهریور ماه ۱۴۰۳
- ۰۳/۰۶/۱۵