شهید پنجعلی اکرمی قوشچی

شهیدی که اجازه شهادتش را از حضرت معصومه سلام الله علیها دریافت کرد.

شهید پنجعلی اکرمی قوشچی

شهیدی که اجازه شهادتش را از حضرت معصومه سلام الله علیها دریافت کرد.

در این وبلاگ به زندگی شهید پنجعلی اکرمی قوشچی خواهیم پرداخت.

آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

شهدای مظلوم

شنبه, ۳ آذر ۱۴۰۳، ۰۹:۲۸ ب.ظ

مدتها بود که نمی‌توانستم بنویسم،آمدم سر مزار شهیدنشستم. فاتحه‌ای قرائت کردم و درعالم خودم با شهید صحبت کردم. شب شهید آمد به خوابم.

اینطور احساس می‌کنم که از شب تاصبح باهم بودیم. وقتی آمد، شروع کردم دستهای شهید را بوسیدن.هی می‌بوسیدم. گفت شمس اله بابا چرا اینطوری میکنی آخه؟

من هیچوقت شهید را با اسم فامیلی صدا نمیکردم و خیلی دوستانه به ایشان می‌گفتم پنجعلی.

گفتم پنجعلی می‌دونی چند وقته تو را ندیدم؟ با هم درمحلهٔ قدیمی قوشچی چندجا را گشتیم. بعدش دیدم آقاپنجعلی رفت کناردو تا مبل سفید بسیار قشنگ و یک پشتی بسیار زیبا که اصلا تا بحال درعمرم ندیده بودم درحالی که یک کتاب هم در دست داشت با همان لباسهای تمیز و کفشهای واکس شدهٔ رنگی از میان مردم جدا شد و رفت نشست درمحل همان  جایگاه.

گفتم آقاپنجعلی این همه مردم اینجا هست پس چرا به تنهایی رفتی و نشستی آنجا؟

گفت که این محل جایگاه من است. تا این راگفت دستش را به علامت خداحافظی تکان داد و از دیده‌ام غیب شد. هر چقدر صدایش کردم، دیدم که نیست.

تااینکه صبح شدونمازم را خواندم دست به قلم شدم وبه یاری خداوند شروع به نوشتن کردم:

یاد و خاطرهٔ همهٔ شهدای اسلام خصوصا شهیدپنجعلی اکرمی قوشچی و شهید محمد کرامت‌آذر قوشچی را گرامی می‌داریم.

من با شهید اکرمی در یک محیط روستایی بزرگ شده بودیم. بعد از انقلاب ایشان جهت ادامه تحصیل به ارومیه رفت. در طول تحصیل علاوه بر فعالیت‌های انقلابی  و جهادی یکی از مؤسسین نهاد انجمن اسلامی در دبیرستان امیرکبیر بود و بنده هم عضو انجمن اسلامی دبیرستان شهید صمد قنبری قوشچی  بودم. به واسطه همین فعالیتهای انقلابی همیشه در ارتباط بودیم. تمام پوسترها و پارچه نوشته‌ها توسط شهید اکرمی به ما تحویل می‌شد.

همیشه سعی می‌کردیم برنامه‌های انجمن ماهم مثل فعالیت‌های انجمن دبیرستان آنها هماهنگ باشد. این همکاری تنگاتنگ ادامه داشت تا زمانیکه از تحصیل تمام شده و با شناختی کامل به عضویت رسمی  سپاه درآمد.

ما در اوایل انقلاب در قوشچی مخصوصا زمانی که گروه بچه های انقلابی به مدیریت مرحوم حاج زلفعلی بابایی تشکیل شده بود، جهت کمک به ساختن خانه‌های مسکونی برای افراد کم توان و کمک به جمع آوری محصولات افرادی که قبلا شناسایی می‌شدند،میرفتیم.

در این بین شهید اکرمی و شهید محمد کرامت هم بودند. همیشه به نماز و سجده‌های طولانی و مستحبات شهید اکرمی حسرت میخوردم. برای درک این مسائل باید همراه شهید بودی و می‌دیدی. هرچه ازمعنویات شهید بگویم کم گفته‌ام.

شهید اکرمی شخصی با هوش و با زکاوت و یکی از جوانان طرفدار و پیرو حضرت امام خمینی(رضوان الله) و در خط ولایت فقیه بود.

با عناصر غیرانقلابی و گروه‌های چپ بحث می‌کرد و طرف مقابل را متقاعد می‌کرد که اسلام و انقلاب را قبول کنند. البته نه با زور بلکه با منطق و دلیل.

باتوجه به اینکه ایشان از روابط عمومی خوبی برخوردار بودند با سردار سعید قربان نژاد در روابط عمومی و تبلیغات سپاه فعالیت می‌کردند. بارها با ایشان ملاقات و برای مطالعه و آگاهی بیشتر نشریات و جزوه از آنجا تهیه می‌کردم.

تااینکه بنده هم به عضویت رسمی سپاه درآمدم. قبل از عضویت در سپاه بنده و آقای علیرضا مشهدی غلامی بعنوان  بسیجی از سپاه ارومیه عازم جبهه جنوب شدیم. در روز اعزام با ایشان صحبت کردیم و ما را بدرقه کرد و یک قوت قلب ماندگار برای ما بود.

عملیات بیت المقدس انجام و خرمشهر قهرمان آزادشد. در بین عملیات بیت المقدس و رمضان در سال 1361 چند روزی برای یک کارشخصی به من مرخصی دادند. در آن زمان ماشین شخصی به آن صورت نبود و بیشتر مردم با مینی بوس به شهر رفت و آمد داشتند. موقع برگشتن به قوشچی از قضا خدا خواسته شهید اکرمی هم سوار مینی‌بوس شد. هیچ چیزی مرا آنقدر خوشحال نمی‌کرد که درآن لحظه من خوشحال شدم. زمانی‌که ما در جبهه بودیم یکی از یاران جمع ما یعنی محمد کرامت شهید شده بود. ایشان با ما همسایه و همکلاس بود. شهید اکرمی رابطه من و کرامت را می‌دانست.

بعد از کلی خوش بش و احوالپرسی دیدم ایشان مقدمه چینی می‌کند و می‌خواهد چیزی را بگوید. پرسیدم آقاپنجعلی چی شده؟

گفت می‌خواهم چیزی بگویم، می‌ترسم ناراحت بشوی،گفتم بگو چی شده؟

گفت یکی از بچه‌ها شهید شده و فقدان ایشان خیلی مرا اذیت میکند،خلاصه دیدکه من ناراحت شدم تا قوشچی مرا دلداری می‌داد و صحبت می‌کردیم.

آخرین بار بود که ایشان را دیدم. قبل از شهادت ایشان من دوباره برگشتم به جبهه و تا اتمام عملیات رمضان، آنجا بودم.

در شهریور امتحان داشتم. تازه خبر شهادت ایشان و ۱۳ نفر آزادهٔ سرافراز را در روستای حکی منطقهٔ ترگور شنیدم. آنها با آغوش باز به استقبال شهادت رفته و جام شیرین شهادت را نوشیده بودند. بیشتر شهدای حکی از ستاد سپاه رفته بودند. جانفشانی و شهادت مظلومانه آنها در ذهن و باور نمی‌گنجد،چراکه دنیای فانی تحمل آنها را نداشت و آنها به کمال رسیده بودند.

به روایت برادر پاسدار شمس اله شاد قوشچی

  • حسین غفاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی