سال 1361 تازه به زور داشت 16 سالم جور میشد چون متولد اسفند 1345 بودم. لذا هر کاری میکردم به جبهه اعزام شوم، نمیشد.
یک دوستی داشتم به اسم آقامحمد، یک کاغذجور کردیم بعنوان رضایت نامه والدین،محمد زرنگی کرد و انگشت شصت خود را روی استامپ مالید تا بزرگ دیده شود و زد زیر رضایت نامه، اما من انگشت کوچک خود را زدم!
رضایت نامههایمان را که آوردیم واحد بسیج تحویل بدهیم، مال آقا محمد را تحویل گرفتند ولی به من گفتند برو پدرت را بیاور! به قول خودمون گفتم «ددن یاخجی ننن یاخجی»، از ما اصرار و از آنها انکار. گفتند زیر ورقه روخودت انگشت زدی، کلک ما لو رفته بود و کاری از پیش نبردم.
یک روز آقای پنجعلی اکرمی قوشچی آمده بودند مسجد محلهٔ قدیمی ما «داش مسجد» که من در آن محله به دنیا آمدم. جلسهای گذاشتند و اظهار داشتند که از طریق حوزهٔ بسیج دانش آموزی برای جبهه ثبت نام میکنیم. گل از گلمان شکفت و خوشحال شدیم. گویا روزنه امیدی برای اعزام ما پیدا شد. من و آقای علی علمداری برادر مهدی، از همین طریق از مسجد ثبت نام کردیم و در سال۱۳۶۱موفق به اعزام و حضور در جبهههای حق علیه باطل شدیم. اعزام ما مصادف شده بود با «عملیات رمضان».
لذا من اولین اعزامم را و باز شدن این راه را مدیون شهید اکرمی قوشچی هستم.
به روایت سرهنگ پاسدار حاج امیر علی پور
- ۰ نظر
- ۰۴ مهر ۰۳ ، ۱۱:۴۴